نوشتن برای دانستن و به یاد داشتن



چقدر نوشتن برایم دشوار می شود، گاهی. احساساتم چِنان روی مغزم آوار می شود، از چشم اشک در دل غم و در قلم پراکندگی و نفرت و انحطاط. از آن جا که سعی ام رَستن از دام و دانه بوده، موسیقی زبانی است که هنوزم میفهممش و ویرانم می کند. گاهی بر علیه ملودی ها قیام می کنم اما نافرجام . 


در کشور ما آزادی هرگز ارزشی نداشته. بنابراین زنجیرپرستی و خیل عظیم بردگان وجود داشته. کسانی که ملیجک پنداری عجیب و غریبی داشتن. سندروم ملیجک یا اضافی - زشت، بودن باعث شده زشت ها و اضافی ها برای پنهان حس و واقعیت نامطلوبشان تبدیل به یک اکثریت و در یک اکثریت باقی بمانند. ما منشویک هایی هستیم که جهانی عاری از لنین و استالین می خواهیم. اما بلشویک های شیخ و شه پرست وبال آزادی اند. راه زیستن توسط اکثریت بلشویک یا ملیجک ها بسته شده. گناهی ندارد شیخ و شه وقتی احمق بیمار بسیار است.

بردگان اکثریتی عامل انحطاط اند. مانس اشبربر میگه دیکتاتور تنها نیست و او برخوردار از قدرت توده های مردمی منحط است. 


با شناخت حکومت ایران پَی نخواهید بُرد که مردم ایران چگونه هستن امّا با شناخت مردم پَی خواهید بُرد که حکومت چگونه است. دوازده سال پیش پَی بُردم این کشور جای زیستن نیست و ابدالاصلاح است. مردمی سلسله مراتب طبقاتی رُ بجهت احتیاجات عصبی حفظ و اِحیا می کنند. پیوستگی استبداد از این مردم خون آشام ساخته.


بشنوید






 خیلی لذت بخش است وقتی می بینم این حیوانات از من انسان شریف تر اند. در بنیادین ترین مسئله یعنی غذا خوردن، در کمال صلحُ آرامش اند. این مقدار هم برای انسان دشوار اشت. عالی تری نوع انسان اندازه این موجودات تمدن، اخلاق و اَصالَت، ندارد. 

چقدر نوشتن برایم دشوار می شود، گاهی. احساساتم چِنان روی مغزم آوار می شود، از چشم اشک در دل غم و در قلم پراکندگی و نفرت و انحطاط. از آن جا که سعی ام رَستن از دام و دانه بوده، موسیقی زبانی است که هنوزم میفهممش و ویرانم می کند. گاهی بر علیه ملودی ها قیام می کنم اما نافرجام . 


در کشور ما آزادی هرگز ارزشی نداشته. بنابراین زنجیرپرستی و خیل عظیم بردگان وجود داشته. کسانی که ملیجک پنداری عجیب و غریبی داشتن. سندروم ملیجک یا اضافی - زشت، بودن باعث شده زشت ها و اضافی ها برای پنهان حس و واقعیت نامطلوبشان تبدیل به یک اکثریت و در یک اکثریت باقی بمانند. ما منشویک هایی هستیم که جهانی عاری از لنین و استالین می خواهیم. اما بلشویک های شیخ و شه پرست وبال آزادی اند. راه زیستن توسط اکثریت بلشویک یا ملیجک ها بسته شده. گناهی ندارد شیخ و شه وقتی احمق بیمار بسیار است.

بردگان اکثریتی عامل انحطاط اند. مانس اشبربر میگه دیکتاتور تنها نیست و او برخوردار از قدرت توده های مردمی منحط است. 


با شناخت حکومت ایران پَی نخواهید بُرد که مردم ایران چگونه هستن امّا با شناخت مردم پَی خواهید بُرد که حکومت چگونه است. دوازده سال پیش پَی بُردم این کشور جای زیستن نیست و ابدالاصلاح است. مردمی سلسله مراتب طبقاتی رُ بجهت احتیاجات عصبی حفظ و اِحیا می کنند. پیوستگی استبداد از این مردم خون آشام ساخته.


بشنوید



تو نیستی و صدای تو هوای خوب این خونه است
صدای پای عطر گل ، صدای عشق دیوونه است
تو از من دور و من دلتنگ ، تو آبادی و من ویرون
همیشه قصه این بوده یکی خندون یکی گریون
همیشه قصه این بوده ، توُ یک لحظه ، توُ یک دیدار
یک زخم از زهر یک لبخند ، تمام عمر فقط یک­بار
پس از اون زخم پروردن ، پس از اون عادت و تکرار
ولی نصف یه روح این­وَر ، یه نیمه اون­وَر دیوار
خودت نیستی صدات مونده ، صدات چشمهامو گریونده
دلم روی زمین مونده ، فقط از تو همین مونده
نفس­های عزیز من صدای پای شب­بوهاست
صدای باد و بوی نخل هوای شرجی دریاست
سکوت اینجا صدای تو ، هوا اینجا هوای تو
پر از تکرار این حرفم ، دلم تنگِ برای تو
همیشه قصه این بوده یا مرگ غصه یا آدم
تهِ دریاچه­های عشق می­جوشند چشمه­های غم
همیشه عشق یعنی از غروب و غربت بارون
تو در من جوشش شعری ، صدای اون لب ویرون
خودت نیستی صدات مونده ، صدات چشمهامو گریونده
دلم روی زمین مونده ، فقط از تو همین مونده





راستش این یک تصویر و یا یک آهنگ عشقی نیست. برغم ظاهرش، برای من یک عشق یکطرفه، یک حس خوددوست داشتنی بودن، هست. ما در دنیا تئوری مشترک نداریم، یعنی همیشه پای فقط یک نفر و آن هم خودمان در میان است که دارد از میان می رود و شدیدن نگران خود و دایه دلسوز خویش می شویم.
 اگر این عشق هم باشد، نسبت به خودم است. یعنی دلم برای خودم می رنجد که، هرچه بیشتر می فهمی سزاوار رنج بیشتری می گردی.
مسئله ی که امروز دامن گیر شده و ما به خاطر حاکمیت در عذابیم و بخاطر حاکمیت نسل جزغاله و روزگار بشدت تباهی داشتیم، من دل خوش به نابودی ولایت فقیه نیستم، به آزادی امیدوار نیستم؛ وقتی می بینم از گور تاریخ،  باقیمانده تفاله استبداد می کند، تازه می فهمم تازه درک می کنم، رومن رولان چه درست گفت: آزادی چه غریب است! 
عده ای چاقوکش می رود، عده ای قمه کش می آید. متأسفانه ما انسان های آگاه و خردمندی نیستیم. از آنجا که به ما گفتن بدی شکل و فرم مشخصی دارد و تباهی شبیه ملاست. در صورتی که جنایت در فکر بشر است نه در لباسش و نه در کلامش.
از این دهشتناک تر وجود ندارد. چهار دهه پیش یک فردی بنام محمدرضا پهلوی به تشخیص درست و بجای مردم، به اراده و خواست مردم، ایران را ترک کرد. کسی که از کشور و وطن، کلماتی برچیده بود. همه را رعیت دید و این نوکرزاده، بالای چشمش را نمی توانست ببیند، و بمثابه سیر تکوینی تاریخ به قراضه گاه آن پیوست. مدتهاست که شمربن ذی الجوشن پسرش که درس پادشاهی هم خوانده، سودا و طمع امپراتوری دارد. دل خوش بودیم که ملایان می روند و مملکت به مردم مسترد می گردد ولی دل ناخوش شدیم، که 《مردم بیماریی》علاج ناپذیر است. انحطاط توده های مردم به لحاظ روان شناختی، جامعه شناختی و زیست شناختی. البته وجهه روان شناختی آن دو چیز است. دو علت و ایراد مردم بودن. مردم دو صفت ممتاز در قبال شخصیت ها و تاریخ و ت دارند. "حقارت و حماقت". بی تردید، ایرانیان پیوسته حقیر و احمق باقی خواهند ماند، اگر به کمتر از آزادی توجهی بکنند و یا آزادی را در جعبه پادشاهی تحویل بگیرند. قانون را طماعان می نویسند به نفع خود نه به نفع شما. 
دوست داشتم از این خاک بی مقدار بروم و گردنم را بشکنم. اما عاجز از داشتن کمترین پول، کمترین امید و فرصت و موقعیتم. ملایان عزیز می شود من را از این کشور گل و بلبل بیرون بیندازید؟ نه مردم _ش که با حقارت و حماقت و نه حاکمیتش که با حیله و جنایت، تعریف می شود، اندک خرسندیی، ناچیزترین مقدار امیدی، و کورسوی خوش بینی یی برایم باقی نگذاشته. 
حالا آهنگ شادمهر وصف فردی است که در کشاکش مرضی بنام مردم که سرسام بی پایان ایرانی بودن است، مرض بی شرمی، عبرت نگرفتن، توده ی بی لیاقت بی همه چیزی که مقلد انتخاب بین لقمه های حاضر است و از بدترین بدهای حاضر، چینه بر می دارد. ملا را به سلطان و سلطان را به ملا می فروشد؛ نیچه می گوید: احمق یک کار را هر بار به امید نتیجه متفاوت تکرار می کند! 
از آنجا که واقعیت هرگز و ابدن نزد توده های ایرانی ارزش و اهمیتی نداشته، نه وابسته بودن رسانه، نه سوءپیشینه کاندیدای قدرت و نه هیچ چیز دیگری برای آنها مهم نبوده. مردمی که چنان حقیر اند که تحقیر کنندگان را هم به ستوه آورده اند. داخلی هایی که از این همه بیشرمی در عجب اند و شاه الللهی هایی که در حیرت از حجم بی پایان چربی و حماقت این توده های نافهم که از شاهدان عینی رژیم سلطنتی بودن و پس از چهل سال روی مبل و جلوی ان ای سی نشسته و می گوید: آن زمان بهتر و متفاوت بود! پالان خر بالشش بود و چپر خانه اش! 
سَرْ ستیزی که این بیماران روانی، با واقعیت و آزادی دارند، جولانگاه طماعان شده. طماع معمم و کرواتی. و اگر کسی بخواهد براحتی در میان این مردم حقیر و احمق - می تواند کاخ سعادتش را بنا نهد. تنها اعضای زنده بدنشان را از طریق آمار وزارت بهداشت از نرخ فزاینده ایدز و آن هم تقلیل یافته به نوجوانان می شود دریافت که: 《آلت تناسل》است.
همزمان با وفور افراد فرصت طلب و خودخواه. کسانی که فاقد ابتدایی ترین احساسات انسانی هستند، عطش قدرت و ثروت، از آنها مشتی عنتر و دلقک ساخته، حمقا مردم هم رو به فزونی می گذارند. دلقک پهلوی کسی که چند سالی است که حرکات موزون پای فوتبالش در شبکه های مجازی پخش می شود، و داعیه ایران دارد و خیلی هم نگران آب است، از هرگونه اتحاد با اپوزیسیون حذر کرد. این بارزترین دلیل ایران دوستی این تفاله فاشیست پهلوی است. البته فعلن که حکومت ملایان پابرجاست ولی روزی که اینها هم نباشد، کسانی هستند که کمترین تحرکات این جاه طلب تبهکار را زیر نظر دارند. این شامپانزه ای که دلش با ایران است و نگران آب، اما یک تنه می خواهد قهرمان شود و 57 طلایی از مدل کاباره منهای آزادی نان و پیشرفت بیافریند. طرح پیشنهادی ایشان بطور ناخودآگاهی میل وافری به استبداد دارد. آیا افراد خدمتگزار همینقدر جای پای خود را سفت و ابدی می کنند؟ 


جمهوری ولایت فقیه چه تفاوتی با سکولار دمکرات پادشاهی دارد؟ ولایت فقیه هم اختیاراتش در حد پوست کندن خیار است. ولی خب سایه مبارک همه جا هست. ایضاً به همین طریق است، دمکراسی سکولار فریبنده پادشاهی. 
اگر مردم تشخصیص ندارد و صم بکم عمی فهم لایرجعون اند که هستند، این نکته را ختام کلام بدانند که: وقتی اینها در ذهن شما جا می اندازند که ملا برود استبداد می رود، فراموش نکنیم پیش از این چهل سال ننگین، 57 سال پدر و پسر، الواتی کردن و نشریه بستند و کتاب تحریف کردند و شاعر کشتند و غارت کردند. در یک صد سال از مشروطیت تا الان مردم همچنان به آزادی نرسیده اند. بین مستبدین کرواتی و دستاری فقط تعویض صورت گرفته. قزاق با ملا چه تفاوتی داشت؟ اگر معیار شما آزادی باشد و نه بهزیستی و کمیته امداد، خواهید گفت: هیچ تفاوتی نداشتند. امروز بار دیگر شیطان از نقطه ضعف مردم سوءاستفاده می کند و این مردمی که معنی قانون و آزادی را نچشیده اند مهیای تکرار تاریخ، یعنی سلطنت مطلقه با لیبل مشروطه خواهی می شوند. سلطنت طلبان مثال می آورند که نمونه سلطنت مشروطه، انگلیس و من می گویم چرا سیستم آمریکایی نباشد؟





فیلم کوتاه " بی عرضه" 

فیلمی بسیار آموزنده و تاثیرگذار نوشته آنتوان چخوف


خیلی نوشتم و به دلیل فراموشی از وبلاگ نویسی، همه چیز قاطی پاتی شد. در این پنج تصویر، پنج پیام نهفته است که عجالتن منظور ازاین تصاویر در برگیرنده مسائل بسیاری است از جمله عشق و فقر. این دو واژه، این حالت و وضعیت واقعیت دارد و خطرناکم هست. 


در تصویر نخست: رئیس جمهور کره جنوبی به جرم پارتی بازی توسط مردم 15 سال در دادگاه محکوم به زندان شد. 

صدام حسین، جلاد و دیکتاتور عراق. که تا لحظه ای که به درک رفت، از شیطان و فرعون تبهکار درونش جدا نشد. و خب به درک رفت. 

از جمله تصویر سوم که شناخته شده است، قزافی. سرهنگ کودتاچی لیبی، که توسط مردم بحق به جهنم رفت. 

تصویر چهارم آزادی است. چرا در این تصویر کوچک و محدود است؟ آزادی زمانی واقعی است که و عجالتن واحد اندازه گیری آزادی انتخاب است. یعنی سه تصویر اول. کره جنوبی، عراق و لیبی! 

اگر پرچم این جمهوری دروغ و نیرنگ را به پایین کشیدیم روزی، و اگر روزی به پایین کشیده شد، هیچ شخصی و هیچ سیسمی دروغ و واقعیت با قدرت انتخاب مردم سنجیده می شود. 


این آهنگ را گوش کنید و کیفم بکنید




خودکامگی تنها در برگیرندهٔ شخص خودکامه و گروه همدستانش نیست، بلکه فرمانبرداران، زیردستان و قربانیان او را نیز در بر می گیرد، یعنی عناصری که او را به این مقام رسانده اند. 

در میان هر ملتی بیش از هزاران هیتلر و استالین بالقوه وجود دارد. اما به ندرت پیش می آید که این توفیق را داشته باشند که تا مرحلهٔ به دست گیری قدرت مطلقه پیشروی کنند و به آرزوی رام نشدنی خود برای همتایی با خدایان دست یابند. موفقیت در امر به شرایط اقتصادی - اجتماعی و ی بستگی دارد. به عنوان نمونه جامعه ای را می توان تصور کرد که در آن زندگی اکثر مردم تحت فشار است، به گونه ای که مردم از این وضعیت نابسامان شدیداً در خود احساس اهانت و تحقیر می کنند و طبقه یا جناح حاکم نیز به واسطهٔ احساس خطری که در خصوص قدرت یا امتیازاتش می کند، نتواند یا اصلاً نخواهد مشکلات را حل کند، در چنین شرایطی، مردم که به جز در مورد نیازهای ضروری و اجتناب ناپذیر زندگی، در سایر موارد معمولاً بین نوعی بی تفاوتی قضا و قدری و اعتراض های عصبی و پراکنده در نوسانند، به مرور و ناامیدوارانه، منتظر یک قهرمان یا ناجی می شوند که با ظهور خویش همهٔ مسائل را حل کند. بدین ترتیب آن ها به جای تلاش و کوشش برای بهبود وضعیت خود به ظهور یک ناجی دل می بندند. این تفکر در نهایت مدعیان اعجازآفرینی را بر اریکهٔ قدرت می نشاند و آن ها نیز در چنین اوضاع و احوالی به سرعت به حاکمانی مستبد تبدیل می شوند. صص29,30


بررسی روانشناختی خودکامگی؛ مانس اشپربر؛ ترجمه علی صاحبی؛ نوبت چاپ و تاریخ: اول - 1384؛ انتشارات: روشنگران و مطالعات ن.



جریان پرده برداری از ناخودآگاه فرد معمولاً بسیار دردناک است و میزان زیادی اضطراب ایجاد می کند. در جریان این پرده برداری است که ما متوجه می شویم، هنگامی که فکر می کنیم عاشق و با وفا هستیم، وابسته هستیم؛ زمانی که فکر می کنیم جز مهربانی و کمک به دیگران کار دیگری نمی کنیم، خودشیفته هستیم؛ و هنگامی که فکر می کنیم می خواهیم آن چه برای دیگران خوب است برایشان انجام دهیم، سادیسم داریم؛ و می فهمیم وقتی فکر می کنیم حس عدالتخواهی ما باعث می شود که برای دیگران مجازات تعیین کنیم، از میل تخریب ماست؛ و زمانی که فکر می کنیم محتاط و واقع گرا هستیم، از بزدلی و جبونی ماست؛ و در حالی که معتقدیم بسیار افتاده و متواضع هستیم، در واقع پر از نِخوَت و تکبریم؛ و خواهیم فهمید که به شدت از آزادی گریزانیم، در حالی که توجیه می کنیم که نمی خواهیم به کسی صدمه بزنیم؛ و در می یابیم که دو رو هستیم، در حالی که می گوییم نمی خواهیم تندخو و بی ادب باشیم؛ و سرانجام کشف می کنیم که خائن هستیم، در حالی که فکر می کنیم که می خواسته ایم حقیقت را بگوییم. در نتیجه به قول گوته، تنها زمانی که بتوانیم《خود را به عنوان کسی بدانیم که هر جنایت قابل تصوری را مرتکب می شود》، توانسته ایم به اندازهٔ قابل قبولی ماسک را از چهره مان برداریم و در جاده یی قرار بگیریم که بفهمیم که هستیم. اریش فروم


هنر بودن، تغییر انسان از خودخواهی به سوی آزادی؛ اثر: اریش فروم؛ بردان: حسن نایب آقا؛ چاپ: پاییز 1384؛ انتشارات: انجمن هما. 


اینجا هم می نویسم، نه برای دیده شدن و نه برای خوانده شدن که "نوشتن براب دانستن و به یاد داشتن". به فهم درستی برای ادامه این مسیر زنده مانی احتیاج دارم. بتوانم از فک های متحرک و نگاه های عصبی، خشم آلود این "دیگران" در امان باشم. به بدی از نوع بشر یاد نمی کنم. اما هر انسان بوسیله تمدن پوزه بندی دارد. وانگهی کسی جلوی چشم بیفتد، این حیواناتی که تاکنون فک های و دندانهای نیش - شان چیزی جز گوشت حیوانی را ندریده، بیقرار دراندن آدمی است. از نوع نگاه و لحن کلام می شود به توحش انسان و حیوان بودن انسان در هر خط سیر جغرافیایی پی برد. 
انسان اگرچه گرگ نیست، اما وحشی و درنده هست.


روزی روزگاری در پشین بلاگ. نظرسنجی گذاشتم. چه رشته ای بخوانم؟. کامنت های زیادی بود. یکی از دوستان وبلاگ نویس، دوستی که روحیاتم رو از خودم بهتر شناخته بود، نوشته بود: تو، توان مواجهه با بیماران روانی در تیمارستان را نداری. چون دوست داشتم با بیماران روانی دستُ پنجه نرم کنم. بیمارستان روانی بنظرم جای خوبی بود. به جهاتی که یکی از آن، تحت اختیار نبودن بیماران روانی بود و آن وقت با خودم می گفتم: "صاف و ساده بودن - شان"، امّا این دروغ بود. چون من از انسانهای زنده فراری بودم. دوست داشتم جایی باشم، که افراد تحت سیطره ام باشند نه سالم و زنده و متمرد. 
باری، روزگاران گذشت. سی سالگی را با شتاب به سی و دو سالگی چسباندم. مقصدم مشخص شد و باز بیشتر که روحیاتم را می شناسم، حالم را که در می یابم، می بینم آن عزیز که گفته بود تو نمی توانی با چنین افرادی حال خرابی سر کنی، اشتباه کرده بود. در جریان واکاوی متوجه می شوی تو یک شیاد، دروغگو، خودخواه، بی احساس، بی تعلق هستی. دنبال ی نیازهای خود. امّا نوع مکانیزم، از ما صورت های مختلفی به دست می دهد. به طوری که من یک فرد مهربانم. در صورتی که این اجتناب از پذیرش خود نشان می دهد، که تاب تحمل خودم را هم ندارم. اگر ظاهراً این گونه مهربان نشان می دم، گویی راه دیگری نیست!
خلوص انسان در گذشتن از عزیزترین دارایی زندگی اش است. وقتی در اوج است، با جذامیان به صحبت و معاشرت بنشیند. گاهی در اوج بودن و با آنها که در تحت هستن، نشستن نیز تکبر است. یک فرد، زمانی مهربان است، که احتیاجی سرشار و گذشت ناپذیر دارد، امّا لبخند و مهرش را از دیگران دریغ نمی کند. مٶلفات انسان نایاب راستین، بسیار است. ولی اگر قرار باشد هر فرد نابابی را انسان راستین بدانیم، این مشخصات عطش عصبی محبت و عدم تشخص ماست.

خلاصه کلام. ظاهر انسان و رفتارشان، پیامی دارد و پیامی که اغلب دریافت می کنیم، نادرست است و ریشه در تشخیص نادرست و الگوهای غلط ما دارد. من روزی قدرت پیدا کنم، آیا تمام انرژی ام را باز همین طور محتاطانه خرج می کنم؟ کتاب سیمای انسان راستین اریک فروم، لازم است که بخوانیم. در دنیای ما ناآگاهی از خود چِنان زیاد است، که یا همه بَدن یا خوب یا گهی بد و همیشه خوبن. 
از آنجا که نااگاهی از خود در بین ابنإ بشر بسیار است، هر کسی مبتنی بر حال و احوال خود دیگری را نادرست و نابجا قضاوت می کند. وقتی کسی بمن انگ مهربانی می زند، دو حالت عمده دارد. 
1- مهربانی هنوز هست
2- عطش محبت 



قدما گفته اند سفر آهنگ مرگ است. صادق هدایت؛ صادق هدایت ابعاد هجرت را از زبان قدما بیش از این نکاویده. امّا هجرت، نزد هر کسی فلسفه ای خاص خودش دارد. برای من که موطنی ندارم، وطن جایی است که راحت باشم. درس خواندن در هر دانشگاهی، در هر نقطه ای از سیاره تخم مرغی زمین، برای من بدیی نخواهد داشت. وابسته نیستم، ولی آنچه می رنجاند، نشناختن است. 
آرزو داشتم می گفتند، برای آن سَر دنیا می آیی؟ پاسخم مثبت بود، اگر راجع به سپری کردن به لحاظ اقتصادی تأمین، مشکلی نداشتم. مهاجرت اغلب با نگرانی و تشویش همراه است. کسی از دیدار دوباره عزیزانش، و هر کسی دلایل خاص روان شناختی خاص خودش دارد. این نگرانی، دلهره و ترسی که ایجاد می شود در بین مهاجران در دفعه اول، صرفاً به جهت غمگینی مشترک اند و نه در دلیل غم. 
هجرت زیباست. هجرت در راه "شدن" در راه کاری کردن، که نتیجه اش نه تنها کشف و کامل شدن، بلکه امنیت و آرامش، نیز هست. 
بعد از کوچ ارضی، کوچ درونی صورت می گیرد. ناکاملی ها، نواقصی که داشتیم، پُر بار می گردد. این کَندیدَن، را امیدوارم که مقدمه رفتن، برای همیشه از این جغرافیای گُلُ بلبل باشد. 
در پایان بگویم: مارکس، مهاجرت را اقتصادی می دانست و برای انیشتین شاید سَیر بی نهایت بود؛ چون از رسیدن بیزار بود. زیاد در راه بودن را اگر تجربه می کرد، شاید رسیدن را منزجر نمی دانست. وقتی زیاد می مانی می گَندی و زیاد که می روی خسته، می شوی. آنچه شاید بشود از مسافرت مطالبه کرد، گذشتن از تکرار است. تکرار آنچه پیوسته دیده ای و می بینی. برای اگر قدری مانند انیشتین، رٶیایی و عاطفی و اشراقی، باشیم، معنی ترجیح نرسیدن و در راه بودن را می فهمیم. بودن تجمع است و باعث سنگینی فضای فکر می شود، رفتن انبساط. 
به امید روزهای خوب





از برخورد مترحمانه مردم، از نگاه - شان، می شود دریافت که آن طور که می بینند، می بینند و نه آن طور که تلاش می کنی. سرمایی به درونت راه می یابد که انگار بدبخت ترینی!. ما انسان ها، محصور درون خویش هستیم و واقعیت، مادام واقعیت به نظر میاد. از این رو هدردی می کنم با کسانی که اِصرار دارند، واقعیت آنچه نیست، شما می پندارید، این است که من می گویم. 
هر کسی از ظَنّ خود می نگرد
امّا من به افرادی که درگذشتند و در بین ما نیستند، خود را نزدیکتر می بینم. واقعیت مانند خواب است، روایت می شود ولی باور، نه. شاید به این دلیل باید پذیرفت، که تلاش برای تغییر نگاه مردم، تلاشی بیهوده است. رنج ها، گیر دادن به ظاهر امر، از خصوصیات انسان است و این یک نگاه بالغانه است. 
من تلاش نمی کنم نگاه کسی را تغییر بدهم و بینوایی و فرودستی خود را می پذیرم و همچنان با ترحم، واکنشی مثبت دارم و آن تشکر است. 
با پذیرش این واقعیت، یعنی نگاه تغییرناپذیر مردم، حس عمیق آرامش دارم. این مقدمه یا کلید پذیرش آنچه هست که می تواند بعداً از دست برود و به دست نیاید. 



دریافت




دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 


استاد حسین صفامنش، این ترانه زیبارو به مناسب "روز زبان مادری" خوانده است. 


در کشور ایراو نه روان شناسی که هر چیزی به عقل مربوط باشد، فهمیده نمی شود. با این حساب، امور هیجانی و شهوی هم به ندرت فهم می گردد. 
من در دوران راهنمایی با بقیه دوستان می رفتیم روبروی مدرسه دخترانه، سیگار می کشیدیم، به این اُمید که چند تایی از آن دختران نورسیده، یک دل نه؟صد دل، عاشق - مان شوند. 
باری، نه تنها این روش جواب نداد، که بعنوان افراد ناهنجار و لات و بی مصرف نیز نگریسته شدیم. 
امروزه اما حساب، حساب دیده شدن و مقبول و مورد پسند واقع شدن نیست. بحث روان شناسی، بحث علم، شناخت ارکان ت و مذهب، عمیقاً با زندگی افراد یک جامعه مرتبط است. 
یک جامعه چه اندازه می تواند پول و شهوت گرا باشد، که کمترین اطلاعی از علمُ دانش، علی رغم سواد دانشگاهی، نداشته باشد؟ جامعه تنها از جامعه آلت پرست یونان، ستایش مستقیم تناسل را کم دارد، دانشش هم ظاهری است. همه چیز آن بمانند تش و روابط اجتماعی اش، ظاهری و تشریفاتی می شود. 
چه اندازه دشوار است نجات کودکان پاکیزه سرشت در جامعه لجن آلودی که تنظیم کننده روابط آن شهوت است و پول! 
این چرخه معیوب که اضلاع زیادی دارد و بطور نمونه؛ حقارت، جهل، تمول و شهوت گرایی، نمونه هایی از آن است، خود را از طریق نسلی که فاسد، بازآفرینی می کند. 
یعنی جامعه نادان گذشته، جامعه نادانی امروز را ساخته است. تنها چیزی که به این جامعه اضافه شده، مظاهر جنسی، ظاهرگرایی و تشریفات است. افراد توخالی و عصبی، برای پوشش تشویش های روانی خود که ریشه ناکامیابی ها دارد، به ثروت متمسک می شوند تا احترام و توجه دریافت کنند. 
چهارصد میلیون ماشین برای یک قیراط توجه؟ اینجاست که من به زعم خود می گویم، باید از الفبای روان شناسی شروع کرد، چون ابتدایی ترین مسائل روانی فهمیده نمی شود. 
در جامعه ورشکسته ما مردان به سراغ پول می روند و ن به آرایشگاه ها معتکف می شوند. پولی که این مردها فراچنگ می آورند، صرف نی می شود که معتکف آارایشگاه ها هستند. چرا که ن زیبا کنیز مردان متمول اند. 
در چنین جامعه اولین قربانی کودکان هستند. در سیستم و مناسباتی پا به دنیا می گذارند، که بهیمیت و بی اخلاقی، تُهی مغزی و ظاهر گرایی به اوج رسیده است. 
جامعه از درون خود غافل و بلکه قطع ارتباط می کند. دانش دیگر ارزش نیست و اخلاق و عقیده، مسخره بازی قلمداد می شود. مکرراً می شنویم: پول در بیار، درس چی ته ش هست؟ و این پول سرازیر جیب نی می شود که کمبود چِنین مردانی را تأمین می کنند. این است که مدرک جای تحصیل را می گیرد و ارزش یک فرد در میزان دارایی اش خلاصه می شود و هر کسی که وضع موجود را نقد کند، ندارِ دیوانه خوانده می شود.


چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم
چه جان ها در غمت فرسود و تن ها
نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می پسندم





موفقیت من زمانی است، که استهزا شوم و به اعتماد به نفسم، و ارزشی که در خود سراغ می برم، لطمه ای وارد نشود. چون اولین تحقیر شدگی، رها شدگی است. از آنجا تلاش بیش از ۹۰٪ افراد برای تأیید گرفتن، ضمانتی برای ارزشمندی و بعکس نگاه تحقیرمند، می تواند در جهت تخریب عمل کند. فرد دیگر به بدن خود رحم نمی کند. نه به خود می رسد و نه مهم است که آلودگی پیدا کند. نیش تحقیر و تحقیرشدگی، در مقابل سد واقعی حرمت نفس باید باز ایستد. اگر این مقدار سرمایه ایستادگی نباشد، راه و روش یا تجمیع ثروت، قدرت به هر قیمت یا حرص خوردن است، یا آلودگی به و مواد برای فرار از فشار و ترس از تحقیر. 
امروز به من خندیدند و من محکم و بی اعتنا ایستادم


هنوز به حکمت وجود اینستاگرام پی نبردم. این روزهاست که شرش رو کم کنم. به معنی واقعی حذف اینها بهم انسجام، آرامش، وحدت و جهت می ده. چون اعصابم بهم ریخته، ناخوشم، از نظر من فضای اینستاگرام برای کسی خوبه که لنگر انداخته نه ماها که در دریا سرگردانیم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها